من ندانستم از اول كه تو بي مهر و وفايي
عهد نابستن از آن به كه ببندي و نپايي
دوستان عيب كنندم كه چرا دل به تو دادم
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايي
اي كه گفتي مرو اندر پي خوبان زمانه
ما كجاييم درين بحر تفكر تو كجايي
اين نه خالست و زنخدان و سر زلف پريشان
كه دل اهل نظر برد كه سريست خدايي
پرده بردار كه بيگانه خود آن روي نبيند
تو بزرگي و در آئينه كوچك ننمايي
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقيبان
اين توانم كه بيايم به محلت به گدايي
عشق و درويشي و انگشت نمايي و ملامت
همه سهل است، تحمل نكنم بار جدايي
روز صحرا و سماعست و لب جوي و تماشا
در همه شهر دلي نيست كه ديگر بربايي
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي
شمع را بايد از اين خانه بدر بردن و كشتن
تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايي
سعدي آن نيست كه هرگز زكمندت بگريزد
كه بدانست كه دربند تو خوشتر كه رهايي
خلق گويند برو دل به هواي دگري نه
نكنم خاصه در ايام اتابك دو هوايي
"سعدی"
وقت طرب خوش يافتم آن دلبر طناز را
ساقي بيار آن جام مي مطرب بزن آن ساز را
امشب که بزم عارفان از شمع رويت روشنست
آهسته تا نبود خبر رندان شاهدباز را
دوش اي پسر مي خوردهاي چشمت گواهي ميدهد
باري حريفي جو که او مستور دارد راز را
روي خوش و آواز خوش دارند هر يک لذتي
بنگر که لذت چون بود محبوب خوش آواز را
چشمان ترک و ابروان جان را به ناوک ميزنند
يا رب که دادست اين کمان آن ترک تيرانداز را
شور غم عشقش چنين حيفست پنهان داشتن
در گوش ني رمزي بگو تا برکشد آواز را
شيراز پرغوغا شدست از فتنه چشم خوشت
ترسم که آشوب خوشت برهم زند شيراز را
من مرغکي پربستهام زان در قفس بنشستهام
گر زان که بشکستي قفس بنمودمي پرواز را
سعدي تو مرغ زيرکي خوبت به دام آوردهام
مشکل به دست آرد کسي مانند تو شهباز را
"سعدی"
.: Weblog Themes By Pichak :.